از خواب پا میشی میبینی دیرت شده و چند دقیقهی اول کلاس رو نمیرسی و باز استاد چپچپ نگات میکنه. هولهولکی با چشمای پف کرده و خوابآلود میدویی خودت رو آماده میکنی و لباس میپوشی، هر چی میگردی جورابت رو پیدا نمیکنی، این ور و اون ور رو نیگاه میکنی، ولی «لامسب نیست که نیست!» بالاخره یه جوراب از جایی پیدا میکنی و پات میکنی. بعد جلوی آینه میایستی که موهات رو شونه کنی، میبینی یه تیکه از موهات شاخ شده، هر کاری میکنی صاف نمیشه، خیسش میکنی، اولش درست میشه ولی بعد که خشک شد دوباره برمیگرده بالا. دلت میخواد با برس محکم بزنی توی سر خودت ولی آخه سر خودته درد میاد؛ برس رو میکوبی سر جاش و میری. دیشب از زور خواب دیگه کیفت رو آماده نکردی. حالا هر کدوم از کتابها یه جاییه. یه نیگاه به برنامهت میندازی، واااای امروز قرار بود جواب فلان سوال رو پیدا کنیم. خداااا حالا استاد ناراحت میشه دوباره. چی کار میشه کرد؟!
میری دم در. «آخ!». کفشت واکس نداره و پر خاکه. دلت میخواد فریاد بکشی و به زمین و زمان دریوری بگی. بیخیال واکس میشی. کفشات رو میخوای از جاکفشی در بیاری بندش گیر میکنه به یه زائده فلزی توی جاکفشی: «ده لامسب بیا بیرون!»، آرامش نداری، به جای این که آروم بند کفش رو آزاد کنی محکم تر میکشی، بند کفش پاره میشه. لنگه کفشت رو که حالا دیگه بند نداره، محکم میکوبی توی دیوار: «مرده شور این جاکفشی رو ببره!». میشینی لب پله و از خیر کلاسهای امروزت میگذری. کمکم داره گریهت میگیره. توی دلت یواش که کسی نشنوه به خدا میگی: «آخه خدا چرا با من همچین میکنی؟»
یه صدایی که معلوم نیست خودتی یا یکی دیگه، یواش جواب میده: «میخوام بفهمی چه قدر ضعیفی! با چند تا اتفاق خیلی کوچیک و ساده، صبر و تحملت تموم میشه. بشر ضعیفه! خیلی ضعیف!»