سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از خواب پا می‏شی می‏بینی دیرت شده و چند دقیقه‏ی اول کلاس رو نمی‏رسی و باز استاد چپ‏چپ نگات می‏کنه. هول‏هولکی با چشمای پف کرده و خواب‏آلود می‏دویی خودت رو آماده می‏کنی و لباس می‏پوشی، هر چی می‏گردی جورابت رو پیدا نمی‏کنی، این ور و اون ور رو نیگاه می‏کنی، ولی «لامسب نیست که نیست!» بالاخره یه جوراب از جایی پیدا می‏کنی و پات می‏کنی. بعد جلوی آینه می‏ایستی که موهات رو شونه کنی، می‏بینی یه تیکه از موهات شاخ شده، هر کاری می‏کنی صاف نمی‏شه،‏ خیسش می‏کنی، اولش درست می‏شه ولی بعد که خشک شد دوباره برمی‏گرده بالا. دلت می‏خواد با برس محکم بزنی توی سر خودت ولی آخه سر خودته درد میاد؛ برس رو می‏کوبی سر جاش و می‏ری. دیشب از زور خواب دیگه کیفت رو آماده نکردی. حالا هر کدوم از کتاب‏ها یه جاییه. یه نیگاه به برنامه‏ت می‏ندازی، واااای امروز قرار بود جواب فلان سوال رو پیدا کنیم. خداااا حالا استاد ناراحت می‏شه دوباره. چی کار می‏شه کرد؟!
می‏ری دم در. «آخ!». کفشت واکس نداره و پر خاکه. دلت می‏خواد فریاد بکشی و به زمین و زمان دری‏وری بگی. بی‏خیال واکس می‏شی. کفشات رو می‏خوای از جاکفشی در بیاری بندش گیر می‏کنه به یه زائده فلزی توی جاکفشی:‏ «ده لامسب بیا بیرون!»، آرامش نداری، به جای این که آروم بند کفش رو آزاد کنی محکم تر می‏کشی، بند کفش پاره می‏شه. لنگه کفشت رو که حالا دیگه بند نداره، محکم می‏کوبی توی دیوار:‏ «مرده شور این جاکفشی رو ببره!». می‏شینی لب پله و از خیر کلاس‏های امروزت می‏گذری. کم‏کم داره گریه‏ت می‏گیره. توی دلت یواش که کسی نشنوه به خدا می‏گی: «آخه خدا چرا با من همچین می‏کنی؟»

یه صدایی که معلوم نیست خودتی یا یکی دیگه، یواش جواب می‏ده:‏ «می‏خوام بفهمی چه قدر ضعیفی!‏ با چند تا اتفاق خیلی کوچیک و ساده، صبر و تحملت تموم می‏شه. بشر ضعیفه! خیلی ضعیف!»


نوشته شده در  دوشنبه 85/9/13ساعت  11:2 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]