اولین برف قم هم بارید. اون قدر زیبا که ... بیخیال. دوباره یه چیزی میگم ملت میان میگن مثل این چیزها برای برف و بارون ذوق میکنه! ولی برف و باران و رعد و برق و باد و زیبایی و عشق! غیر خدا کو؟!
پیرزن با صورت چروک خورده و دستان لرزان، نخ میریسید. ازش پرسیدند: «خدایی هست؟» و پیرزن آرام، دستش را از دوک نخ ریسیش برداشت. دوک، کمی چرخید و چند لحظه بعد ایستاد و بر زمین افتاد.
لبخندی زد و گفت: «من این قدر میدانم که این دوک نخریسی را اگر دست لرزان من نگه ندارد، از حرکت میایستد و میافتد؛ این جهان بزرگ با این نظم عجیب، سالهاست که حرکت میکند و همه چیز، وظیفه خود را میداند. حتما دستی بر اداره آن وجود دارد. من این قدر میدانم.»