سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اولین برف قم هم بارید. اون قدر زیبا که ... بی‏خیال. دوباره یه چیزی می‏گم ملت میان می‏گن مثل این چیزها برای برف و بارون ذوق می‏کنه! ولی برف و باران و رعد و برق و باد و زیبایی و عشق! غیر خدا کو؟!

پیرزن با صورت چروک خورده و دستان لرزان، نخ می‏ریسید. ازش پرسیدند:‏ «خدایی هست؟» و پیرزن آرام، دستش را از دوک نخ ریسی‏ش برداشت. دوک، کمی چرخید و چند لحظه بعد ایستاد و بر زمین افتاد.
لبخندی زد و گفت: «من این قدر می‏دانم که این دوک نخ‏ریسی را اگر دست لرزان من نگه‏ ندارد، از حرکت می‏ایستد و می‏افتد؛ این جهان بزرگ با این نظم عجیب، سال‏هاست که حرکت می‏کند و همه چیز، وظیفه خود را می‏داند. حتما دستی بر اداره آن وجود دارد. من این قدر می‏دانم.»


نوشته شده در  شنبه 85/9/25ساعت  9:10 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]