وقتی استادت را خیلی دوست داشته باشی، وقتی برای رسیدن به کلاسش خیلی فرصتی نداشته باشی، وقتی مجبور شده باشی به خاطر جور شدن سه مسافر دیگر، چهل و پنج دقیقه در ماشین منتظر بمانی، دیگر حوصلهی قانونمند بودن راننده را نداری؛ حوصلهی این که داخل شهر از شصت کیلومتر بیشتر نرود و پشت هر چراغ قرمزی ترمز کند و سبقت از راست نگیرد و همیشه از بین خطوط حرکت کند و در اتوبان از صد و بیست تا بیشتر نرود و هزار کار قانونی دیگر!
امروز به حس قانونمداریای که تا کنون داشتم بدگمان شدم. امروز فهمیدم که هنوز آنقدرها به قانون پایبند نیستم که اگر مزاحم رسیدنم به کلاس شود نقضش نکنم. ولی خب همهش تقصیر استاد رامین است. اگه در طول این ده پانزده جلسهای که باهاش کلاس داشتهایم همهاش لبخند نمیزد، اگر احساس نمیکردم که با یک جلسه غیبت، یک عالم از مطالب را از دست میدهم، اگر از نود دقیقهی کلاسش این طور مفید استفاده نمیکرد، و اگر این همه خصوصیت خوب دیگر را نداشت حداقل در این چند ماه یک جلسه کلاسش را غیبت میکردم. اگرچه به بهانه بارش برف و سرمای هوا باشد. مثل این همه کلاسی که به همین بهانههای کوچک دو در کردم.
استاد باید خوردنی باشد!