یادم نمیره اون روزی رو که توی مراسم افتتاحیه هنرگاه (!) آقای رشاد صحبت کرد. یادمه آقای نواب هم توی جلسه نشسته بود. آقای رشاد از همون پشت تریبون به آقای نواب خطاب کرد:
«یادته آقای نواب؟ یادته اون زمانی که توی فیضیه حجره داشتیم با بچهها وعده میکردیم و یواشکی که کسی نفهمه توی حجره جمع میشدیم؟ یادته پرده رو میکشیدیم و یواشکی دور هم مینشستیم و شعر حافظ میخوندیم؟ یادته چه قدر میترسیدیم که یه وقت کسی بویی ببره؟ حالا کار به جایی رسیده که حوزه علمیه انجمن ادبی و گروه شعر داره. فکر میکردی یه روزی این طوری بشه؟»
برام جالب بود. خیلی جالب بود. اون روزا که جلد خانهپریان تورج زاهدی و رمانهای دیگه رو روزنامهپیچ میکردم و شب تا صبح میخوندمشون، دلم به همین چیزا خوش بود. حالا سی سال نگذشته، بعد از یکی دو سال اونقدر این قضیه جا افتاده که بین هر گروهی میشینم راحت میگم دارم کلاس داستاننویسی میرم. میگم یکی از شیرینترین کارهای تفریحیم رمان خوندنه. نمیدونم. شاید هم برای من عادی شده. شاید هنوز خیلیها وقتی این رو میشنون بگن: «به حق چیزای نشنیده! طلبه هم طلبههای قدیم!»