به هوای عمق آب، آدم گاهی با سر شیرجه میزند و انتظار دارد مدتی طول بکشد تا به پایین آب برسد و باز به سطح آب برگردد. امید دارد که این آب عمیق مدتها برایش ناشناخته باشد و هر بار که در آن شیرجه میزند، بخش جدیدی از آن را کشف کند. انتظار دارد که همیشه احساس کند که این آب جای جدیدی دارد که بشود آن را کشف کرد و به آن فکر کرد ولی...
ولی وقتی سرت ناگهان به کف آب بخورد و درد تمام وجودت را پر کند متوجه میشوی که اشتباه فهمیدهای. دیگر اصلا دلت نمیخواهد توی این آب شنا کنی؛ چون همیشه مجبوری توی سطح باشی. شنای توی عمق صفای دیگری دارد. چه خوبه آدمها عمیق باشند. میخوام یکی از دوستام رو بذارم کنار. عمق نداشت. سرم خورد به کف شخصیتش!
پینوشت:
حالا گیر نده که چرا دوستت رو ول میکنی. ولش نمیکنم فقط میذارمش کنار؛ فقط از متن زندگیم رفت بیرون. یعنی رابطهم باهاش محدود شد. نگران نباش تو نیستی. یکی دیگهست!