وقتی یکی رو دوست داری باهاش چه طوری برخورد می کنی؟ چه طوری باهاش حرف می زنی؟ چه جوری انتظار اومدنش رو می کشی؟ وقتی اومد ازش چه طوری استقبال می کنی؟ وقتی می خواد بره چه طوری باهاش خداحافظی می کنی؟ یه این ها فکر کردی تا حالا؟
اون وقت که می خواست بیاد بعضی برای اومدنش روزشماری می کردند، بعضی حرف از خصوصیاتش می گفتند و از کارهایی که باید پیشش انجام داد، بعضی از این که چه جوری آماده بشیم برای اومدنش و یه عده ای هم شروع کردن به جمع کردن وبلاگ نویس ها تا با هم برن پیشش مهمونی. هیچ کس دقیق نمی دونست چه زمانی میاد ولی از این و اون می پرسیدند که این دوست ما چه روزی میاد؟ خلاصه هر کسی یه جوری از دستش در میرفت و تابلو می شد که عاشقشه.
و حالا ... و حالا .... بالاخره اومد. بالاخره اومد اون که همه منتظرش بودند. به سلامتی اومد.
و حالا باز هر کسی داره یه جوری نشون می ده توی دلش چه خبره. انگار همه ته دلشون بهش تعلق دارند. همه دوستش دارن. همه دلشون براش تنگ شده بوده. می بینی این نوشته ها رو؟
سلام عزیزدلم . سلام نازنینم .سلام مهربونترین پدر ...
جنگ ما برای رمضان
یار قدیمی
الو.....الو........خدا میشنوی......داری صدارو.....این صدای یه بنده گناهکارته.........الو......الو.....
می بینی چه خودمونی و خاکی براش حرف می زنن؟ براش درددل می کنن؟ براش اشک می ریزن؟
پس حتما یه خبری هست. برو اون گوشه های قلبت رو بگرد. ببین دلت براش می تپه یا نه. ببین حالا که اومده روت می شه تو روش نگاه کنی یا نه. ببین حالا که اومده لباسهات تر و تمیزه. ببین خوشگلی؟ ردیفی؟ آماده ای؟
همین امشب. شب اولی کار رو یکسره کن. از همین اول کاری دستت رو بنداز گردنش. ببوسش. از دلش در بیار. ازش معذرت بخواه که یک سال فراموشش کردی. بگو حالا که اومدم دستم رو بگیر. حالا که دوستت دارم ... حالا که می خوامت... حالا که دلم داره برات می تپه...
ببین اگه توی چهره ت نخندید. اگه دوباره مثل دفعه های قبل تحویلت نگرفت. امتحانش که کاری نداره. یه نیگاه... یه بوس کوچولو...