سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه ترجیح می دم شب قدر رو یه جا نباشم. نصف شب راه می افتم توی خیابونا از این ور به اون ور. از حرم به مصلی مثلا. با این روش هم می تونم با چند گروه از مردم همراهی کنم، هم این که پیاده روی خواب رو از سرم می پرونه.

دیشب ساعت دوازده از کافی نت رفتم خوابگاه. اون موقع شب خیابون ها عین اول صبح، شلوغ بود؛ همه با عجله و هیجان این ور و اون ور می رفتند. توی همین شلوغی فلافیه فلافلش رو می فروخت، آبمیوه فروشه آبمیوه ش رو. گداهه هم گدایی ش رو می کرد. اون آخر کار هم که از پارکینگ روبروی حرم اومدم بیام بیرون، یه نفر با لباس مشکی نشسته بود پف فیل (چیه اسمش؟ شکوفه!) می فروخت.

رفتم داخل حرم. حاج آقای جوادی (همون آیت الله جوادی آملی) داشتند از این می گفتند که شب قدر بو داره، شب قدر یک رایحه خوش داره که مال هواش نیست مال خود شبه. خود شب بوی خوش داره.

آره انگار شب قدر بوی خوش داره. یه رایحه خوش که تا صبح روی زمین باقیه. «بالحجة» رو که ده بار گفتیم و حاج آقای جوادی دعا فرمودند یاد رفقای وبلاگی افتادم. دیگه دلم نمیاد بگم رفقای مجازی، آخه خیلی شون رو دیدم، باهاشون صحبت کرده م، افطاری خورده م، تلفن زدم بهشون یا با وب کم همدیگه رو دیدیم. دیگه مجاز کیلو چنده؟!

دیشب به خدا گفتم:

 

خدایا شنیدم حسن سرما خورده، خدایا شفاش بده که بیاد و دوباره بنویسه. خدایا یه کاری کن این آقا احسان ما هر روز معرفتش به امام حسین بیشتر بشه. خدایا محمد حسین رو کمکش کن که خوب درساش رو بخونه و هر چه زودتر برگرده ایران تا ببینمش. دیگه وب کم حال نمی ده جون تو. این آقا مصطفی هم که احتمالا یه جایی همین دور و براست خدایا هر چی دلش می خواد بهش بده، به خوبی همون افطاری که عاشق یوسف فاطمه اون شب برای بچه ها درست کرده بود. خدایا این پشتیبان فنی پارسی بلاگ رو هم هواش رو داشته باش، آدم خوبیه. از وجدان کاری ش خیلی خوشم اومده. پریشب وسط مراسم یه سوال در مورد اشکال قالبم ازش پرسیدم، به جای این بگه باشه برای بعد و بیا توی مسنجر بپرس و از این حرفا، اومد توی اون شلوغی برام کامل توضیح داد و رفت... خدایا سجاد رو... خدایا حامد رو ... خدایا آقا هادی رو ... خدایا ....

خلاصه هر کی از رفقا دم دستم اومد یه دعا خرجش کردم. خیلی های دیگه هم بودن که دیگه نمی خوام پست رو از این طولانی تر کنم (همین جوری ش هم خیلی ها نمی خونن!) توی مسیر که برمی گشتم خوابگاه، دیدم کنار پارکینک هنوز همون مرد پیراهن سیاهه نشسته و داره پف فیل (همون شکوفه! گیر نده دیگه) می فروشه. فلافلیه فلافل می فروخت، گداها گدایی می کردند. برای همشون دعا کردم. باور کن.

آخر کار رسیدم به خودم. خدایا یه فکری به حال این کلرجی من هم بکن. اینم قاطی بقیه. یه کار بکن دیگه. یه کاری بکن این درسا که می خونه پس فردا بین تو و اون فاصله نندازه. یه کاری کن پس فردا رنگ و آب زندگی ش مثل بقیه مردم باشه. مردم ازش فرار نکنن. یه کاری کن پس فردا که بزرگ شد همسن های الانش ازش دوری نکنن. یه کاری کن بچه خوبی بشه. یه کاری کن اون دنیا با افتخار بگه من نویسنده وبلاگ کلرجی من بودم.

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی... به کلرجی من دعا کردین؟ خدایی؟


نوشته شده در  جمعه 85/7/21ساعت  2:13 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]