یکی از دوستان، مدیر یکی از سازمان های دولتی است و حوزه فعالیتش کل استان اصفهان است. تصمیم گرفته بود برای آشنایی بیشتر با منطقه زیر پوشش سازمان، از این چهار روز تعطیلی استفاده کند و شهرستان های استان اصفهان را دوری بزند و از اوضاع فرهنگی آن ها آماری به دست آورد. چهار روز، چهار جهت. شمال و جنوب و شرق استان را رفته بود. قرار گذاشتیم که غرب استان را من هم با او همراه باشم.
حرف برای گفتن زیاد است ولی مهم ترین نکته ای که ذهنم را این دو روز به خودش مشغول کرده، تفاوت های بین شهر و روستاست. مسیر ما از جاده آتشگاه شروع شد، بعد از آن خمینی شهر، نجف آباد، تیران و کرون، ... تا برسد به دارن و فریدن. هر چه از مرکز استان دورتر می شدیم امکانات کم می شد و به همان نسبت از نظر فرهنگی هم اختلافاتی به وجود می آمد. تا جایی که رسیدیم به یکی از روستاهای نسبتا دور افتاده. وقتی با مردم برخورد می کردیم رفتارهای بسیار متواضعانه ای نسبت به ما داشتند و احترام زیادی می گذاشتند. این دقیقا همان چیزی است که در این چند روز فکرم را مشغول کرده است. چون این احترام، نوعی کرنش بیش از حد بود که همراه با ابراز حقارت و پایین تر بودن شخص بود. دلم فشرده می شد وقتی احساس می کردم احترام این جوان همسن خودم به من به خاطر تمیز و اتو کشیده بودن لباسهایم و لهجه شهری من است و خاکی و کهنه بودن لباسهای او و لهجه ی روستایی اش. یا به خاطر پژوی زرشکی رنگی که من سوار بودم و الاغ یا قاطری که او سوار بود. جوری نگاه می کرد که من هم ناخودآگاه به طور کاذبی احساس بزرگی و برتری می کردم. کم کم خودم هم داشتم باور می کردم که «اکرمکم عند الله اتقاکم» نسخ شده و به جایش قانون جدید دیگری از طرف خدا نازل شده. انگار خودمان هم باور می کردیم که تیپ و قیافه و ظاهری که پنجاه هزار تومان هم خرج برنداشته، باعث می شود اهمیت من و جایگاه و منزلتم بیش از او باشد.
حال ناجوری بود. در راه برگشت، احساس گناه می کردم که به خاطر شرایطی که اصلا ناشی از سعی و اختیار من نبوده در مرکز استان به دنیا آمده ام و حالا به خاطر همین، یک جوان روستایی همسن و سال من، جلوی من سرش را پایین نگه می دارد و احساس حقارت می کند. چه حس بدی بود!
وقتی برگشتم اصفهان، راحت تر شده بودم. انگار مردم مثل خودم بودند. انگار همه برابر بودیم. یک برابری لذت بخش. ولی این حس لذت بخش هم زیاد طول نکشید. امروز صبح که می خواستم بیام قم توی تاکسی با راننده چند کلمه ای صحبت کردم. راننده به طور ناجوری سعی می کرد با من که فکر می کرد مسافری از پایتخت هستم با لهجه تهرانی صحبت کند (این چند سالی که از اصفهان دور بوده م به طور ناخودآگاه یا شاید خودآگاه لهجه ام کالما عوض شده است!)، غافل از این که من هم مثل خودش یک اصفهانی (و به قول رفقای اصفهانی: وطن فروش خائن) هستم. باز حالم گرفت شد. چرا خودش را پایین تر می دانست؟ چرا؟ و در مقابل، چرا وقتی یک تهرانی با یک شهرستانی مواجه می شود احساس بزرگی می کند؟ البته صادقانه این را قبول دارم که در بسیاری از موارد بچه های تهران به خاطر شرایطی که در آن بزرگ شده اند درک و فهم بیشتری در بسیاری از موارد دارند ولی این دلیل می شود؟ صرفا به خاطر این که در تهران به دنیا آمده؟
متاسفانه کار به این جا ختم نمی شود. همان بچه ی تهرانی که ممکن است برای شهرستانی ها ادعایی داشته باشد وقتی با یک اروپایی یا امریکایی روبرو می شود همان کرنش بی مورد را از خودش نشان می دهد. چرا؟ شاید چون ما از یک کشور در حال توسعه هستیم و او از یک کشور توسعه یافته. هان؟ شاید چون احساس می کنیم که اون چیزهایی می داند که ما در کشور خودمون از اون ها بی اطلاعیم. شاید چون احساس می کنیم آن ها چیزهایی را درک می کنند که ما درک نمی کنیم یا این که مسائلی برای آن ها حل شده است که ما هنوز درست آن ها را نمی فهمیم. مثل حقوق شهروندی یا قوانین حقوقی. یا شاید به خاطر این که قطارهای تند روی ما با صد و پنجاه کیلومتر در ساعت حرکت می کنند ولی قطار تند رو آن ها با سرعت چهارصد کیلومتر در ساعت حرکت می کند. نه؟
شاید... شاید... شاید...
نظر شما خیلی می تونه من رو تسکین بده. دریغ نکنید.