سلام يک بار داشتم يک رمان خيي بلند مي خوندم !!!! (اشراق) بعدش يکي من رو ديد گفت : بيکاري ها !!! به چه درد مي خوره !!!! بعدش همونطور که بالاي سر من بود يه چند خطي ش رو خوند اتفاقا سر اين تکه بود که حالا يك بابايي يکي رو بوسيده بود (از شانس ما وسط يک رمان فلسفي به همين تکش رسيد) گفت عزيز جان اين کتابت سانسور شده؟ !!!! حالا بيا درستش کن ......ولي حالا همون بنده خدا کلي تغيير کرده . گاهي داستان کوتاه مي خونه !!!!!