سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوه... چه سرده! یکی دو روزیه که از بی بخاری در اومدیم. وقتی نفس می‏کشیم از دهنمون بخار میاد بیرون. هوه...

پاییزم مثل بقیه فصلای سال فصل قشنگیه. برای برگریزون پاییزی و رگبارهای بی‏مقدمه هم می‏شه به اندازه نسیم بهاری و شکوفه‏های درختا توی بهار ذوق کرد. ولی همه این‏ها به شرط اینه که سرما نخورده باشی.

وقتی سرما خورده باشی، سرت گیج می‏ره، تب داری، پلک چشمات داغه، دیگه پاییز و هوای پاییزی اون قدرها هم لذت بخش نیست. دیگه آفتاب کم‏رنگی که تا وسط اتاق پیش اومده برای لمیدن جای لذت‏بخش و دلپذیری نیست. دیگه رگبار‏های یه دفعه‏ای هم رمانتیک نیست. دیگه حس «زیر باران باید رفت» هم خبری ازش نیست.

زندگی هم بهار و پاییز داره، سرد و گرم داره، بالا و پایین داره. اگه روح آدم سالم باشه، اگه سرما نخورده باشه، سختی‏های زندگی هم لذت بخش و رمانتیک می‏شن. ولی وقتی روح آدم مریضه یه چیزی شبیه غم غربت گلوی آدم رو فشار می‏ده، یه چیزی شبیه درموندگی یه مسافر غریب بی‏پول که از هم‏سفری‏هاش جا مونده باشه، اون هم توی شهری با مردم سنگ‏دل و نامهربون. به همین سختیه!

یه نیگاه به خودت بنداز. یه تبگیر بذار زیر زبون روحت. ببین تب نداری؟ ببین گلوی روحت چرک نکرده؟‏ ببین روحت سرما نخورده؟‏ پاییز شدها!

هوه... چه سرده!


نوشته شده در  سه شنبه 85/8/30ساعت  9:23 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]