خیلی وقت بود ندیده بودمش. گفت برای شام برم خونه‏ش. نمی‏دونستم برای چی دعوتم کرده ولی شصتم خبردار شده بود که حالش خیلی مساعد نیست. شاید خواسته درددل کنه. رفتم خونه‏شون.

هیچ چیز عوض نشده بود. نه زن، نه زندگی، هیچی نتونسته بود اون عشق قدیمی رو از دلش بیرون کنه. وقتی نشستیم، عقده دلش باز شد. هنوز به همون گرمایی در مورد محبوبش صحبت می‏کرد که سال ها پیش ازش دیده بودم. بهش گفتم:

- تو دست بردار نیستی؟ الان دیگه زن گرفتی. دیگه یه زندگی مستقل داری. دیگه برای خودت مردی شدی. بی خیال بابا. کوتاه بیا!

- من دست بردار هستم. اون دست بردار نیست. نمی‏شه کنار گذاشتش! به هر بهانه‏ای خواستم علاقه‏ش رو از دلم بفرستم بیرون... ولی نشد. این روزا باز اوضاع دلم ریخته به هم. ناسازگاری می‏کنه.

هی ی ی ی ... انسان موجود عجیبیه! گاهی وقت‏ها تاثیر یک نگاه یا یک صدای خیلی کوچیک سال‏ها توی دل آدم باقی می‏مونه. خدایا چی خلق کردی؟!!


نوشته شده در  پنج شنبه 85/9/2ساعت  11:33 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]