سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج هزار تومان برای چتر کوچکش داده بود. ذوق داشت که اولین برف یا باران ببارد و زیر چترش راه برود و خیس نشود. برف بارید، باران بارید و لباس های او زیر چتر پنج‏‏هزار تومانی‏ش خشک بود.

به خیابان رسید. برف شدت پیدا کرد. و او هنوز خوشحال بود که لباس‏هایش خشک است. چند قدم بعد، مادری دست کودک خردسالش را گرفته بود و زیر برف تند‏تند راه می‏رفت و نگاهش نشان می‏داد که چه‏قدر نگران سرما خوردن آن کودک خردسال است. به مادر و فرزند خیره شد و نگاهی به لباس‏های خشک خود کرد. با تمام وجود دلش می‏خواست برود و آن چتر پنج‏هزار تومنی را به آن‏ها هدیه دهد. عرف اجازه نمی‏داد. عرف معمولا حق دیوانه شدن را به کسی نمی‏دهد. رفت.
چند قدم جلوتر، پیرمردی قد خمیده با نایلون سرش را پوشانده بود و از کنار پیاده‏رو، آرام راه می‏رفت، شاید به سوی خانه‏اش که معلوم نبود تا این‏جا چه‏قدر فاصله دارد. باز از خشکی لباسش شرمنده شد. چتر را بست و نگاهی به دور و برش انداخت. اولین دانه‏های برف بر روی سرش و شانه‏هایش نشست. به ندرت کسی آن دور و بر با چتر راه می‏رفت. شاید به خاطر این که خیلی‏ها همان پنج هزار تومان را نداشتند. شاید به خاطر این که خیلی‏ها نمی‏دانستند قرار است برف ببارد، شاید به خاطر این که... ولی مهم این بود که خیلی‏ها چتر نداشتند.

همان طور با چتر بسته، زیر برف راه رفت، آن هم پیاده؛ تا مثل آن‏هایی باشد که حتا صد تومان تاکسی را هم نداشتند. پیاده رفت. آن‏قدر رفت که سرما خورد. آن‏قدر که به عشق مردمِ بی‏پول و پیرمردان و مادران بی چتر، تب کرد. دیوانه‏ها خیلی وقت‏ها سرما می‏خورند!


نوشته شده در  یکشنبه 85/9/26ساعت  8:11 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]