سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران می‏آمد و پسرک چتر داشت. یک‏هو دید پیرمردی دارد زیر برف یواش‏یواش راه می‏رود و از سرما می‏لرزد. حس انسان‏دوستی گرفتش و رفت چترش را گرفت بالای سر پیرمرد تا برسد به خانه‏‏اش. همین‏جا یک احساس خوب بودن به‏اش دست داد. کمی جلوتر، نزدیکی‏های خانه‏ی پیرمرد وارد یک کوچه‏ی باریک شدند، پیرمرد باید کنار دیوار راه می‏رفت چون مجبور بود دستش را به دیوار بگیرد. وسط کوچه آب جمع شده بود. پیرمرد یواش‏یواش کنار دیوار راه می‏رفت و پسرک مجبور بود وسط کوچه باشد تا چتر را بالای سر پیرمرد نگه دارد. پاهایش در آب فرو رفت و تمام کفشش را آب سرد فرا گرفت. جورابش و پایین پاچه‏ی شلوارش هم خیس شد. این‏جا احساس خوب بودن شدت گرفت. احساس کرد خیلی پسر خوبی است که این لطف را در حق آن پیرمرد کرده است. با خود فکر کرد:‏ یعنی الان این موقع شب پسری هست که کار به این خوبی انجام بدهد؟
پیرمرد به خانه‏اش رسید و پسرک برگشت طرف خوابگاه.
در راه جمله‏ای در ذهنش بالا و پایین می‏رفت. انگار کسی در گوشش تکرار می‏کرد:‏ «آن زمان که از کار بدت شرمنده بودی، از الان که این قدر از خودت خوشت آمده است، بهتر بودی.»

آن زمانی را به یاد آورد که به خاطر حس بد بودن، ساعت‏ها در دل شب اشک ریخته بود و از خدا خواسته بود که بدی‏اش را ببخشد. کلید را در قفل در انداخت. «استغفرالله»ی گفت و وارد خوابگاه شد. دلش می‏خواست در دل شب تا صبح اشک بریزد و از خدا بخواهد که به خاطر کار خوبی که مرتکب (!) شده است او را ببخشد!


نوشته شده در  سه شنبه 85/9/28ساعت  10:14 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]