سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بین افراد دو به دو عقد برادری خواند و هر کدام برای خود برادری پیدا کردند. دو به دو...

همه به جزء‏ علی. اشک در چشمان علی جمع شد:‏

«من با که برادر باشم؟»

«تو برادر من هستی.»

و علی آن روز برادر رسول شد....

عیدتان مبارک...ش


نوشته شده در  دوشنبه 85/10/18ساعت  11:48 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

این‏ها نوشته‏های دیشبه. اون وقتی که خونه‏ی آقای یک‏آرزو جمع شده بودیم بلکه کمی آروم بشیم. خواستم دیشب توی وبلاگ، بنویسم‏شون ولی فرصت نشد:

«آقای نظری سلام.
نمی‏دانم این نوشته را می‏خوانید یا نه ولی دلم می‏خواست تسلیتم با یک جمله «تسلیت عرض می‏کنم» تمام نشود. هنوز خیلی از بچه‏ها با ما دعوا می‏کنند که چرا شوخی می‏کنید. هنوز خیلی‏ها تلفنی سر ما داد می‏زنند که این چه شوخی بی‏مزه‏ای ست که که شما راه انداخته‏اید. هیچ کس باورش نمی‏شود که حسن رفته است. از دیروز تا حالا با هر کسی تلفنی صحبت می‏کنم، با گریه تمام می‏شود. آقای نظری دیروز تا حالا بارها به صدای هق‏هق این و آن گوش کرده‏ام و دلم به یاد حسن لرزیده است.

آقای نظری، با بچه‏ها در خانه‏ی یک‏آرزو جمع شده‏ایم و به هم زل زده‏ایم. کاری از پیش نمی‏رود. کامنت‏های وبلاگ ختم تلنبار شده است و هر چه به آن‏ها پاسخ می‏دهیم باز عقب می‏مانیم و کامنت‏های جدید می‏آید. بچه‏های وبلاگ‏نویس در مراسم ختم قرآن حسن سنگ تمام گذاشته‏اند. تا حالا هفت هشت ختم قرآن کامل شده است. این حسن آقای شما، این جوان رعنای با مرام، دلی از دوستانش برده است که هیچ کس حتا اجازه رفتن هم به او نمی‏دهد. با همه زجری که می‏کشیم، با همه دردی که در سینه‏مان احساس می‏کنیم و با همه استیصالی که به خاطر درد بی‏برادری پیدا کرده‏ایم، اعتراف می‏کنیم که گوشه‏ای از داغ فرزند را هم نمی‏توانیم درک کنیم. آن هم فرزندی که مایه‏ی افتخار خودش و خانواده‏‏اش بوده است. آن هم جوانی که هر کس با او انس گرفته بود دیگر نمی‏توانست از او دل بکند. خدا صبرتان دهد...

آقای نظری. خدا دوستتان دارد. آقای نظری خدا دوستتان دارد که گوشه‏ای از مصیبت‏های وارده بر سید‏الشهداء‏ علیه‏السلام را به شما چشانده است. دهه محرم نزدیک است. می‏دانم، حتما این بار که روضه‏ی علی‏اکبر را می‏شنوید سوز داغ حسن از قلبتان زبانه می‏کشد. حتما امسال محرم، بیشتر به امام حسین علیه‏السلام نزدیک می‏شوید. «یاحسین»های محرم امسال شما شنیدنی است. خدا اجرتان دهد...

آقای نظری. حتما شما هم مثل بقیه پدرها افتخار می‏کردید به این که حسن عصای دستتان باشد. جوانی که نگذارد قامتتان خم شود؛ ما، دوستان حسن، قامتمان را مثل جوان رعنایتان محکم نگه می‏داریم تا دستتان را بر شانه‏های ما بگذارید. باشد که قامت شما خم نشود. نمی‏توانیم جای حسن را برای شما پر کنیم ولی قول می‏دهیم که تا زنده‏ایم، نامش را زنده نگه داریم. روحش شاد...»


نوشته شده در  جمعه 85/10/15ساعت  5:0 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

گاهی چه زود دیر می‏شود. گاهی چه زود همه اتفاقات ملموس امروز تبدیل به خاطره‏های خوش فردا می‏شوند. گاهی چه زود تمام برنامه‏هایی که برای ‏آینده در نظر داشته‏ای، تبدیل به آرزوهای سر به مهری می‏شوند که دیگر هیچ وقت اتفاق نخواهند افتاد...

..................
.................................................
......
............
................................
......................
............................................................
...

مرو ای دوست...

پیکر حسن نظری جمعه 15/10/85 ساعت 8 صبح از این آدرس تشییع می‏شود:
تهران نو - ایستگاه ارباب مهدی - کوچه شهید اکبر میر حسینی - بن بست طاهر - پلاک 27

کاش ببینمتون...


نوشته شده در  چهارشنبه 85/10/13ساعت  11:15 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

با ذوق، یادداشت‏هایش را به من نشان می‏داد. تازه تایپ کردن را یاد گرفته است. به‏اش سفارش کرده بودم که اگر می‏خواد تایپش قوی شود، باید هر روز تمرین داشته باشد. به‏اش گفتم سوژه‏ای را انتخاب کند که هر روز در موردش بتواند بنویسد. و او پیدا کرده بود. با ذوق نشستم کنار دستش که سوژه‏ی زیبای زندگی‏اش را به من نشان دهد. سوژه‏ای که توانسته او را وادار کند که هر روز برگه مشق وردش را سیاه کند.

«به نام خدا.
رسول امروز از دست من ناراحت بود... رسول امروز به من محل نمی‏گذاشت... رسول امروز صبحانه‏اش را کامل نخورد... رسول امروز سر کلاس حتما با شاگرد‏هایش بداخلاقی خواهد کرد... رسول امروز روز خوبی نخواهد داشت...
امروز رسول از دست من ناراحت بود و هر کاری کردم نتوانستم بفهمم چرا. نتوانستم به دلش نفوذ کنم و آن‏چه را که از من در دل دارد بیرون بکشم. رسول امروز با خاطره تلخ از خانه بیرون رفت ... رسول امروز نفوذناپذیر شده بود... خدااااا...»

رسول امروز... رسول دیروز... رسول فردا... رسول...

چه راحت، سوژه‏ی زیبای یک زن سی و چند ساله که الان دو تا بچه دارد، بعد از گذشتن سال‏ها از ازدواجشان، رسول‏ است. شوهرش، عاشقش...

به زندگی امید هست. گیر یاس‏های فلسفی نباشیم. هان؟


نوشته شده در  سه شنبه 85/10/12ساعت  4:9 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

قربانی هر کسی یه کلاسی داره. اون که بالا بالا ها سیر می‏کنه باید بچه‏ش رو قربانی کنه. و اون هم اطاعت می‏کنه و چاقو رو بر گلوی عزیزترینش می‏ذاره. ولی هی که کلاس پایین بیاد، درجه قربانی هم پایین میاد. به یکی دیگه می‏گن ریاستت رو قربانی کن، به اون می‏گن مالت رو قربانی کن، به اون یکی می‏گن آبروت رو قربانی کن.

باز خدا کنه آدم توی این مراحل باشه. ولی یه کم که به دور و بر خودمون نگاه می‏کنیم می‏بینیم اون قدر پایینیم که اصلا به اون کلاس‏ها نمی‏رسه. آدم گاهی وقت‏ها به یه چیزهایی دل می‏بنده که اصلا لیاقت قربانی شدن در راه خدا رو ندارن. آدم گاهی وقت‏ها یه چیزایی رو به خدا ترجیح می‏ده که ... افت کلاس داره واقعا!

به دوستات نگاه کن، به کارایی که می‏کنی، به چیزایی که بهشون علاقه داری. ببین برای خدا حاضری بذاری‏شون کنار، حاضری قربانی‏شون کنی؟ همین وبلاگت رو یه بار بذار زیر تیغ ببین دلت میاد یا نه. ببین می‏تونی قربانی‏ش کنی یا نه. تو تصمیمت رو که گرفتی یه وقت دیدی اون چاقو نبرید. خدا هوای آدم رو داره...

عید قربان مبارک


نوشته شده در  یکشنبه 85/10/10ساعت  1:28 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

شنیدم مسیحی‏ها یه اتاقی توی کلیساشون دارن، به اسم اتاق اعتراف. به قول رضا امیرخانی، یه اتاقی که به خاطر کوچک بودنش باید مثل این عصا قورت داده‏ها روی صندلی‏ش بشینی. این اتاق مال اینه که اون تو بشینی و به گناهات اعتراف کنی. و پدر روحانی یا همون کلرجی‏من اون طرف بشینه و به صدای تو گوش ‏کنه و بعد از این که اعترافات تموم شد بهت بگه که مثلا این قدر اعانه بده یا فلان کار رو بکن تا گناهانت بخشیده بشن.

اما توی دین ما ظاهرا فرق می‏کنه، حرمت مومن توی دین ما از حرمت کعبه هم بیشتره و خدا اعتراف به گناه، جلوی بنده‏های خدا رو حرام کرده. یعنی می‏گه اگه یه وقت گناهی هم کردی حق نداری برای یه بنده دیگه بگی. حق نداری آبروی خودت رو بریزی. فقط بیا برای خودم بگو. فقط برای خودم درددل کن. خودم از همه بهتر صدات رو می‏شنوم. خودم بهتر از همه می‏تونم جوابت رو بدم. هیچ نیازی هم نیست که این کلرجی‏من ها بین من و تو واسطه بشن.

بعد هم یه روزی رو قرار داد برای همین کار. برای اعتراف، برای این که بری توی بغل خودش و زار زار گریه کنی و به گناهات اعتراف کنی. بعد هم گفت این روز عیده. بعله عیده. خیر و برکت این روز اون قدر زیاده که عیده. البته این روز با شهادت حضرت مسلم بن عقیل هم مقارن شده ولی چون گفتن عیده ما هم می‏گیم عیده. تموم. عیدتون مبارک باشه و ... دعام کنید. خب؟

لینک‏های مرتبط:‏ متن دعای عرفه همراه با ترجمه فارسی و اعمال امروز


نوشته شده در  شنبه 85/10/9ساعت  3:41 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

خدا بگم ایشون رو چی کار کنه که این بازی رو راه انداخت و خدا بگم این محمدجواد رو چی کار کنه که پای ما رو هم کشید توی این ماجرای یلدا بازی. البته از قدیم (تو اصفهان) گفتند که «تنبان بعدی عید به دردی گِلی مُنار می‏خورِد!» ولی خب بالاخره ما تازه دعوت شدیم و ببینیم چی می‏شه. البته اولش گفتم این مسخره‏بازی‏ها چیه ولی ... خوب که فکر کردم دیدم گنجینه جالبی می‏تونه بشه از ابعاد مخفی شخصیت‏ها. این هم پنج تا سر مگوی ما البته به قول پویان این‏ها ناگفته‏هاست نه ناگفتنی‏ها؛ چون ناگفتنی‏ها که بمااااااند...:

1. دبستان که بودم چون همه من رو بچه درس‏خون و مثبت می‏دونستند هیچ وقت نمی‏تونستم مثل بقیه بچه‏های کلاس صاف و صادقانه بگم مشقای شبم رو ننوشتم، برای همین بارها از ظاهر مثبتم استفاده کردم و به دروغ گفتم که مریض بودم و معلم بیچاره و ناظم مدرسه‏مان، از من یکی هیچ وقت گواهی پزشک و مادر و این‏ها نمی‏خواستند چون باورشان نمی‏شد بچه‏ای به خوبی (!) من دروغ بگوید.

2. اگرچه در سلک ما کلرجی‏من ها این جور چیزها کمی ضایع‏ست ولی یک بار عاشق شدم آن هم به طرز وحشتناک دو آتشه و بعد هم طرف ازدواج کرد و رفت... و بعد از اون دچار افسردگی‏ای شدم که هنوز اثراتش باقی‏ست. خدا عاقبت‏مان را بخیر کند. شرح دلتنگی‏هایم را برایش در یک وبلاگ دیگر می‏نوشتم که دنبالش نگردین حذفش کردم!

3. سال سوم حوزه، به طرز وحشتناکی از این که طلبه شده‏م پشیمون شدم. دنبال راهی بودم که از حوزه فرار کنم، حتا دبیرستان شبانه هم ثبت نام کردم که دیپلمم را بگیرم و بروم دانشگاه و حوزه رو بی‏خیال شم. از طلبگی، آخوندی، و معمم شدن نفرت داشتم و تمام اون‏هایی رو که مسبب طلبه شدن من بودن نفرین می‏کردم. اون زمان به دوستانم که سال سوم دبیرستان‏شون را در بهترین دبیرستان اصفهان می‏گذراندند به شدت حسرت می‏خوردم و احساس ضعف می‏کردم و برای همین هم تمام هفت‏هشت مورد دعوت‏شون رو برای شرکت در مراسم مدرسه رد کردم. از همه‏شون عذر می‏خوام؛ از این بعد هر چی دعوت کنند می‏رم! الان خوشحالم که اون سال، حوزه رو ول نکردم.

4. شب‏ها اگه طاق‏باز بخوابم خرر و پف می‏کنم. این‏بار که قرار بود برم حجره‏ی جدید، اولین سوالی که از هم‏حجره‏ای هام کردم این بود که خوابتون سنگینه یا سبک و وقتی گفتند سنگینه نفس راحتی کشیدم.

5. از زیبایی‏های طبیعت، متاسفانه یا خوشبختانه به طرز دخترانه‏ای ذوق‏زده می‏شوم به طوری که بارها زیر باران یا برف از شدت ذوق گریه کرده‏ام. همیشه خجالت می‏کشیدم عمق فاجعه را برای دیگران بیان کنم. برای همین خیلی وقت‏ها برای تخلیه روانی در زمانی که برف یا باران می‏بارید با آی‏دی دخترانه در روم‏های یاهو ذوقم را برای باران و برف بیان می‏کردم. چون ‏‏آی‏دی دخترانه بود کسی گیر نمی‏داد که چرا این همه جوگیر شده‏ای.

... بسه دیگه کم‏کم داره آبروم می‏ره!

حالا نوبت منه. من هم دلم می‏خواد چند تا رو وارد این برنامه کنم. امیدوارم دعوتم رو قبول کنند. دوستانی که نمی‏دونن برنامه از چه قراره این‏جا کامل توضیح داده. این هم دعوتی‏های من:

آقای مهندس فخری، حسن ک نظری، محمد آزادی، علی‏‏آقای سیاست‏مدار و خانم وقار.


نوشته شده در  جمعه 85/10/8ساعت  7:22 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

می‏گفت وبلاگ‏نویسی ناشی از نوعی کمبوده. می‏گفت همه اون‏هایی که وبلاگ‏نویسن یه مشکل روحی روانی دارن. منظورش نوعی کمبود بود. کمبود شخصیتی یا کمبود عاطفی یا ... کمبود دیگه. خودش هم وبلاگ‏نویسه‏ها! وقت فکر نکنی که چون دستش به گوشت نمی‏رسیده گفته پیف پیف چه بوی بدی میاد!

می‏گفت بعضی‏شون مثلا کمبود عاطفی دارن، میان این جا خودشون رو تخلیه می‏کنند. بعضی‏شون توی واقعیت آدم‏های ترسویی هستند، میان توی وبلاگ‏شون حرف می‏زنند. بعضی‏شون دلشون می‏خواد به‏شون توجه بشه، میان این‏جا یه چیزایی می‏نویسند که بازدیدشون بره بالا و یه عالمه کامنت براشون بیاد. می‏گفت اونایی که چنین مشکل‏هایی نداشته باشن هیچ وقت وبلاگ‏نویس نمی‏شن؛ مثل این‏هایی که احساس وظیفه می‏کنند و میان مثلا وبلاگ قرآنی می‏زنند. برای همین هم هست که سبک نوشته‏هاشون و ریخت و قیافه‏ی وبلاگ‏شون هیچ وقت مثل وبلاگ‏های حرفه‏ای نمی‏شه.

می‏گفت اگه یکی بیاد و وبلاگ‏نویس‏ها رو روان‏کاوی کنه، تحلیل‏های قشنگی به دست میاره. تازه خیلی وقت‏ها اون‏قدر تابلوه که نیاز به روان‏شناس بودن هم نیست؛ هر آدم روبرتی هم می‏فهمه.

یه حرفی آخر کار زد که دارم هنوز باهاش کلنجار می‏رم. گفت بیش از هشتاد درصد وبلاگ‏نویس‏های مجرد اگه ازدواج کنن دیگه وبلاگ نمی‏نویسند. یعنی از لحاظ روحی دیگه احساس نیازی بهش نمی‏کنن. البته من یه حاشیه‏ای بزنم این صحبت‏ها شامل وبلاگ‏های تخصصی نمی‏شه. مثلا اون دوست‏مون که داره معرفی کتاب می‏کنه به نظر من اصلا این حرفا در موردش قابل تصور هم نیست.

شما چی می‏گین؟ من که حرفی برای گفتن ندارم. این‏ها رو هم من نمی‏گم‏ها! اون می‏گفت. حالا این محمد آزادی می‏گه: «حالا چرا می‏ترسی؟!». ولی خدایی مجردا! اگه ازدواج کنید بازم وبلاگ می‏نویسین؟


نوشته شده در  پنج شنبه 85/10/7ساعت  6:18 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

همیشه فکر می‏کردم راننده‏ها آدم‏های قالتاقی باشند. همیشه باهاشان سر کرایه و این که هیچ وقت به مسافر قیمت درست نمی‏دهند دردسر داشته‏ام. حالا ملت گیر می‏دهند که خب تو اصفهانی هستی! ولی باور کنید بارها از راننده‏ها دیده‏ام که مثلا وقتی خواسته‏ مسافری بعد از من سوار کند از پشت شیشه به من علامت داده که مثلا از اون پانصد تومان بیشتر گرفته و من چیزی نگویم و به روی خود نیاورم و اگر پرسید بیشتر بگویم و از این حرف‏ها...

اما دیروز فهمیدم قالتاق‏ها فقط در جای خود قالتاقند و الا موقعیت‏های دیگر که می‏شود مثل یه گربه‏ی کوچولو آرام و بی‏خطر می‏شوند. راننده‏ی قم تهران فقط دم ترمینال جنوب و دور میدون هفتاد و دو تن است که قالتاق است ولی وقتی به لایه‏های زندگی‏ش نفوذ کنی می‏بینی این طور نیست. شاید بتوان این طور گفت که هنگام درگیری با شغلش مجبور است قالتاق باشد، آن هم به خاطر این که اگر قالتاق نباشد نمی‏تواند پول در بیاورد و در آن بازار بلبشوی عالم راننده‏گی، کلاهش پس معرکه خواهد بود.
ولی از این عوارضی تهران که رد شدی، وقتی دو کلوم حرف زدی، وقتی در دلش باز شد، وقتی حرف از زن و بچه‏اش و مشکلاتش و جفای روزگار و سختی‏های زندگی شد، قیافه‏اش از این رو به آن رو می‏شود. دیروز توی مسیر کم مانده بود که گریه‏اش بگیرد. کم مانده بود بپرد و دست حاج‏آقایی را که کنار دستش نشسته بود ببوسد. بحثشان از این جا شروع شد که حاج آقا می‏گفت چرا آن دو تا زن را که می‏خواستند بروند قم سوار نکردی و مگر چه می‏شد از آن‏ها پانصد تومان کمتر بگیری و محجبه بودند و ... از این حرف‏ها. و او می‏گفت که این‏ها فیلم‏شان است. و پول دارند. و نمی‏دهند. و خودشان را زیر لوای چادر و مذهب قایم کرده‏اند. و من از این‏ها زیاد دیده‏ام و باقی صحبت‏ها. که حاج آقا ناراحت شد که چرا سوء ظن داری و نباید این طور باشی و درست نیست. و راننده ما متنبه شد و لحنش از این رو به آن رو شد و کم مانده بود اشکش از روی سبیل کلفتش جاری شود.

آخوند‏ها معلوم نیست چی کار می‏کنند! با زبان‏شان مار را از سوراخ بیرون می‏کشند و از پوسته‏ی شیر درنده گربه‏ای آرام. سفر جالبی بود!


نوشته شده در  سه شنبه 85/10/5ساعت  9:58 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

یه موقع اول کارته، یه موقع تازه کاری، یه موقع تو جو قرار گرفتی، یه موقع بچه‏ای.... خب اشکالی نداره. ولی اگه این طوری نیست زود بیا بیرون. زود از حالت آماتوری خارج شو.
میاد کامنت می‏ذاره که «وبلاگ خوبی داری و به من هم سر بزن و از اومدنت خوشحال می‏شم». وارد وبلاگش که می‏شی هزار تا پیغام و پسغام می‏ده و بعدش می‏پرسه اسمت چیه؟ و پس زمینه وبلاگ چه رنگی دوست داری؟ و شماره کفش پسر همسایه‏تون چنده؟ و انقلاب صنعتی در کدوم دوره اتفاق افتاده ... و بعد یهو صفحه شروع می‏کنه به لرزیدن و یه موجوداتی شروع می‏کنن دور موس چرخیدن و یهو از بالای وبلاگ برف و بارون هم راه می‏افته و یه بابانوئلی هم از توی کلاه خودش میاد بیرون و با لهجه‏ای که از حروف انگلیسی به سختی درست شده می‏گه: «شلام. به وبلاگ من خوش اومدی!».
بعد که یه نیگاه به سر تا پای وبلاگ می‏ندازی یه حرف حساب توش پیدا نمی‏شه. چند تا عکس عشقولانه‏ و نوشته‏های صد تا یه غاز و یه آهنگ زاغارت  و هزار تا چراغ و چشمک‏زن‏ توی سر تا پای وبلاگ و بقیه ماجرا...

البته این روزا از این وبلاگ‏ها کمتر توی دست و پامون پیدا می‏شه. یعنی جوگیری‏ هم برای خودش مدل‏های مختلف داره، بعضی فقط نرخشون عوض شده و الا همون‏هایی هستند که از اول بودند. اگه اون روز برای دو تا کامنت و بیست تا بازدید ذوق می‏کرد امروز ذوق کرده که رفتم توی پربازدید‏های دیروز پارسی بلاگ و صد و نود و بیست تا کامنت داشتم.

بابا! (با خودم هم هستم‏) تا کی می‏خوایم گیر این چیزا باشیم؟‏ به خدا فلسفه وجودی کامنت و آمار یه چیز دیگه‏ست. آمار وبلاگ چیزیه که قبل از کلاس گذاشتن و قیافه گرفتن و به رخ این و اون کشیدن و ادعای بهترین بودن، مال ارزیابی شخصی خودته، مال این که بفهمی توی مدتی که وبلاگ نوشتی چند نفر مشتری دائم نوشته‏هات شدند، چند نفر نوشته‏هات براشون ارزش داره، چند نفر براشون می‏صرفه وقتشون رو برای خوندن مطلبت صرف کنند. و الا آماری که با برنامه بالا بره و با کامنت‏های تبلیغاتی و لینک‏باکس‏های چنین و چنان (!) و کلمات کلیدی بی‏ربط و ...، به درد خود آدم هم نمی‏‏خوره چه برسه به گول زدن بقیه. چه برسه به بهترین شدن!

یه کم بیایم وبلاگ‏نویس بشیم. یه کم بیایم به فکر وقت دیگران باشیم. یه کم بیایم به شعور مخاطب احترام بذاریم. یه کم بیایم از آماتور بودن خارج شیم...


نوشته شده در  یکشنبه 85/10/3ساعت  2:6 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]