سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته شده در  شنبه 85/11/7ساعت  5:50 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

«آقا شما با این عمل خود کاری را انجام می‏دهید که فایده ندارد. به خود و خاندان پیامبر خسارت وارد می‏کنید. با این کار، اهل حق را ذلیل می‏کنید»
این حرف‏ها رو، مخالفین و دشمنان که نمی‏زدند؛ دوست‏ها و همراهان می‏زدند، خیرخواهان کم‏فهم این حرف‏ها رو می‏زدند. می‏دونستند که حسین‏بن‏علی امامه، می‏دونستند که فرزند پیامبره، ولی باز خیرخواهی‏های سفیهانه. این حرف یعنی من بهتر از تو می‏فهمم. این یعنی این که تو همه جوانب کارت رو در نظر نگرفته‏ای. این‏ یعنی که ایمان به امام توی قلب آدم رسوخ نکرده. برای همینه که می‏گم مطمئن نباشیم که اگه امام زمان تشریف آوردند همه ما توی صف یاران وفادار و مخلص حضرتیم. بیش از این حرف‏ها کار و زحمت می‏طلبه. یار امام شدن بصیرت می‏خواد. احساس، کافی نیست.  
صبر بر مصیبت‏های کربلا یه طرف، صبر بر خیرخواهی‏های آدم‏های نفهم هم یه طرف. امام حسین از اول تا آخر داشتند صبر می‏کردند. بقیه صبر‏ها هم موند برای امام سجاد علیه‏السلام. اون وقتی که برگشتند مدینه و یه نفر از همون خیر‏خواها به امام گفت: «دیدین چی شد؟» یعنی این که نگفتیم نرین؟! نگفتیم شما دارین اشتباه می‏کنین؟
با ظهور امام زمان یه کربلای دیگه شروع می‏شه. ما کجاییم؟ توی معرکه جنگ و در رکاب امام؟ یا توی مکه و مدینه؟ یا این که شب قبل از عاشورا داریم از کربلا برمی‏گردیم؟

نوشته شده در  پنج شنبه 85/11/5ساعت  1:1 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

توی سفر چند روز پیش، برای اولین بار رفتم اردوگاه شهید باهنر. اون روز فهمیدم که از چند تا صدا خیلی کیف می‏کنم:
یک. صدای پارس سگ در دوردست. 
دو. صدای کلاغ در سکوت یک باغ پوشیده از برف.
سه. صدای گنجشک‏هایی که دم صبح توی برف‏ها دنبال غذا می‏گردند.
از این چند تا صدا خیلی لذت بردم...(چیه خب؟ اینم یه پسته دیگه!)

نوشته شده در  پنج شنبه 85/11/5ساعت  12:16 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

پریروز توی مراسمی که سازمان‏ملی‏جوانان برگزار کرده بود شرکت کردم. موضوع جلسه معرفی چند پژوهش و پایان‏نامه برتر و اهداء جوایز به تعدادی از اون‏ها بود. کارشناسان پژوهشی نمایندگی‏های هر استانی هم دعوت شده بودند. متاسفانه اون طور که باید، خبری توی جلسه نبود و با هر کدوم از کارشناس‏ها که صحبت می‏کردیم شکایت داشتند که از دیروز تا حالا این همه وقت گذاشتیم و از فلان استان پا شدیم اومدیم تهران، فقط برای این که شاهد جایزه گرفتن چند تا از پژوهشگر‏ها باشیم؟!

بعد از تموم شدن مراسم به آقای دکتر اسحاقی، معاون پژوهشی آقای حاج‏علی‏اکبری گفتم خب شما که این همه زحمت کشیدین و این همه هزینه کردین و این همه آدم رو دور هم جمع کردین، خب یه کاری می‏کردین که یه ثمره عملی هم به دنبال داشته باشه. ایشون گفت که ما فقط قصدمون تقدیر و تشکر از این افراد بوده و هدفمون از برگزاری مراسم فقط اهداء جوایز بوده و قرار نبوده که کار خاص دیگه‏ای انجام بشه.

من فکر می‏کنم در جلسه‏ای که نزدیک صد نفر از پژوهشگران نخبه کشور دور هم جمع شده بودند و کارشناسان پژوهشی خیلی از استان‏ها حضور داشتند و حتا مدیر نمایندگی یکی از سازمان‏های استانی بود، می‏شد جرقه‏ اولی طرح‏های مهمی رو زد. می‏شد بین نماینده‏های استان‏ها و پژوهشگرا ارتباط برقرار کرد تا توی طرح‏های آینده‏شون از این پژوهشگرها استفاده کنند. دیگه حداقل کاری که می‏شد انجام داد و کسی به فکرش نبود این بود که خلاصه‏ای از عناوین و موضوعات کارهای ارائه شده رو جمع آوری کرد و به افراد تحویل داد. تا حداقل بتونن روی اون‏ها برنامه ریزی کنن. مگه ما چه قدر وقت داریم که همین‏طور یه روز یه روز صرف همایش و گردهمایی و سمینار و تقدیر و تشکر و بزرگداشت کنیم؟!

در پایان:‏ این‏جور برنامه‏ها رو جوری اجرا کنید که دفعه‏های بعدی به دعوت‏نامه‏تون اهمیت بدن و توی مراسمتون شرکت کنند و مثل این دفعه باعث ناراحتی و بی‏اعتمادی نشه. توی این مراسم دلم به این خوش شد که آقای حاج‏علی‏اکبری رو دیدم. صحبت‏های خیلی خوبی داشتند. جاری باشید...


نوشته شده در  سه شنبه 85/11/3ساعت  11:3 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

این روز‏ها که می‏رسه موقع دعا کردن یه کمی می‏ترسم. یه مقداری گفتن «اللهم عجل ...» برام مشکل می‏شه. نمی‏دونم اسم عبدالله‏بن‏عباس و عبدالله‏بن‏جعفر رو تا حالا شنیدین یا نه. این دو تا از علما‏ء زمان امام حسین بودند. کسانی بودند که پیامبر رو هم درک کرده بودند و واقعا هم نمی‏شه گفت که از محبت اهل بیت هیچ نصیبی نداشتند. ولی با همه این حرف‏ها دنبال امام حسین نیومدند. توی مدینه موندند به امید این که اسلام رو برای مردم تبیین کنند. چهار تا مسئله بگن.

این‏ها بزرگان اون زمان بودند و اشتباه رفتند. به قول آقا، آدم باید نقشه دستش باشه و الا راه رو گم می‏کنه. این همه حرف رو برای این زدم که راحت نشینیم و بگیم خدا فرج آقا رو برسون. راحت خودمون رو نذاریم در مقابل یه سری آدم‏های کافر و ملحد که با امام دشمنی می‏کنن. روز عاشوراء فقط یزید ملعون نبود که با امام حسین جنگید و جهنمی شد؛ یه سری هم بودند که توی مدینه موندند و آقا رو تنها گذاشتند. از اون بدتر، یه سری تا خود کربلا هم اومدند و اون آخرهای کار برگشتند.

امام زمان که میان معروفه می‏گن «بلاء عظیم». یعنی امتحان بزرگ. این عبارت معصومه نه یه آدم معمولی. وقتی معصوم می‏گه امتحان بزرگ، معلومه خیلی سخته. این روزا امیدم همینه. همینه که با همین عزاداری‏ها نقشه رو پیدا کنیم. نقشه اگه نباشه گم‏گور می‏شیم. این ده روزه به اون دو تا عالمی که امام حسین رو یاری نکردند بیشتر فکر کنید تا به یزید شراب‏خوار میمون‏باز. این جوری بیشتر به عزاداری احساس نیاز می‏کنید.

اللهم عجل لولیک الفرج


نوشته شده در  یکشنبه 85/11/1ساعت  4:28 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

امروز در گردهمایی مجمع وبلاگ‏نویسان مسلمان شرکت کردم. از آن‏جایی که بین جلسه‏های مشابه که در یک سال گذشته در تهران شرکت کرده بودم، بهتر از بقیه بود جای تشکر و امیدواری داره. ان‏شاء‏الله که از ظرفیت‏های این مجمع به بهترین صورت استفاده بشه. فقط دو تا نکته توی دلم مونده دلم می‏خواد بگم که البته هیچ ربطی به هم ندارند:

یکی این که دعوت‏ میهمان هیچ وقت قانونش این طوری نیست. باور کنید که همه جا اول با آقا یا خانم میهمان تماس می‏گیرند و از اون می‏پرسند که آیا شما می‏تونین تشریف بیارین یا نه. بعد اگه ایشون فرصت داشت، توی تبلیغات می‏نویسند که مثلا با حضور دکتر تهرانی یا حاج‏آقای نجمی یا هر میهمان شریف دیگه. ولی به نظر می‏رسید که نه آقای نجمی، نه آقای دکتر تهرانی و نه آقای قرائتی خبر نداشته‏اند که قرار است در چنین جمعی سخنرانی کنند. و خب طبیعی است که کار به هم بریزد و هیچ یک از این آقایان تشریف نیاورند. اگر آقای نیلی هم تشریف نمی‏آوردند که دیگه واقعا ناجور می‏شد.

دوم این که از روحیه یکی از آقایونی که در جلسه شرکت داشتند و مدیر یکی از سرویس‏بلاگ‏ها هم هستند خوشم نیامد. از این که منفعلانه، بچه‏گانه و احساسی صحبت کردند حس بدی به من دست داد. وقایعی که چند ماه قبل در مورد همون سیستم پیش اومده بود، تازه برام قابل فهم شد. البته این حرف‏ها نوعی سلیقه شخصیه. فقط از روحیه ایشون خوشم نیومد. خب خوشم نیومد دیگه. ای بابا! همین طور که از روحیه ابوذر هم خیلی خوشم اومد. تا حالا از نزدیک ندیده بودمش. از این که آدم در بند خیلی از قوانین و کلاس‏های مرسوم نباشه خیلی حال می‏کنم. همین. دلم می‏خواست یه گزارش از جلسه بنویسم. یعنی نوشتم ولی حال نداشتم توی وبلاگم بنویسمش. حسش نبود.


نوشته شده در  پنج شنبه 85/10/28ساعت  10:22 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

آخرین اخباری که در مورد خودم در دسترس دارم اینه که به خوابگاه جدید نقل مکان کرده‏ام. دو سه تا کار دو فوریتی دست و پایم را در هم پیچیده است به طوری که سرم می‏خارد ولی وقت خاراندنش را ندارم. امروز دارم برای همایش مجمع می‏روم تهران البته با چند تا از دوستان. و آخرین خبر این که دارم سعی می‏کنم تا شنبه خودم را جمع و جور کنم و وبلاگ را دوباره شروع کنم و ... .
نوشته شده در  پنج شنبه 85/10/28ساعت  12:1 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

این روزها یه حس جدید داره توی وجودم ایجاد می‏شه. یه چیزی شبیه نوعی گذار شخصیتی. نوعی پوست انداختن. نوعی عبور از احساس‏گرایی و راحتی برخورد، به دوره محافظه‏کاری و قایم شدن زیر پوسته‏ی شخصیت. کم‏کم دارم می‏ترسم. کم‏کم دارم احساس می‏کنم که شخصیتم داره دست و پام رو قفل می‏کنه که طور خاصی بنویسم و توی یه مسیر مشخصی حرکت کنم و الا اصلا ننویسم. البته اشکالی نداره بالاخره اون هم برای خودش فایده‏های خودش رو داره و به این معنا نیست که آدم، افکار خودش رو مخفی کنه، ولی حداقل ذوق کردن برای برف و بارون نمی‏تونه بین اون‏ها جایی داشته باشه. طبیعتا خیلی از مخاطب‏های امروز من هم کم‏کم پر می‏کشن و می‏رن. کم‏کم میان توی کامنت‏های خصوصی می‏نویسند که مثل گذشته، راحت و خودمونی نمی‏نویسی. کم‏کم اون کلرجی‏منی که فقط یه عنوان مستعار اینترنتی بود و هر بار به یک سیستم نامعلوم در کافی‏نت‏های قم، تهران یا اصفهان متصل می‏شد، داره می‏ره و جای خودش رو به کلرجی‏منی می‏ده که این‏جا و اون‏جا و هزار جای دیگه فعالیت‏ داره و موقع معرفی کردنش اوصاف جدیدی در موردش گفته می‏شه. یعنی این که شخصیت اجتماعی‏ش داره شکل می‏گیره. دیگه صرفا یه جوون نیست که در آینده ممکنه هر چیزی از آب در بیاد. دیگه انگار پدر و مادر و دوستان هم دارن احساس می‏کنن که کلرجی‏من یه شخصه با این خصوصیات که تقریبا مشخص و قابل ارزیابیه. حالا خوب یا بد نمی‏دونم ولی داره مشخص می‏شه. داره بسته می‏شه. از پایه ریزی داره کم‏کم میان بیرون و نوبت ساخت روبناها می‏شه.
نوشته‏های از این به بعد، از موقعیت‏هایی که درش زندگی می‏کنم و شخصیت من رو تشکیل می‏دن بیشتر تاثیر می‏پذیره...

جاری باشید...                                                                                    


نوشته شده در  یکشنبه 85/10/24ساعت  11:19 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

بابا نمی‏شه. خب بعضی وقت‏ها آدم مطلب‏ش نمیاد. جرم که نیست. اصلا حس نوشتن‏م پریده. شیش ماه نوشتیم و نوشتن‏مون اومد حالا دو روز هم نوشتن‏مون نمیاد و نمی‏نویسیم. باور کنین نوشتن مثل ... گوش‏ت رو بیار جلو... مثل زاییدن می‏مونه!
البته تشبیه‏های بهتری هم هست. دیروز استادمون سر کلاس می‏گفت «نوشتن عرق‏ریزان روح است». تعبیر خیلی قشنگی بود. به دلم چسبید. حالا خلاصه روح بنده هم در عرق‏ریزان افتاده. ولی هر چه عرق می‏ریزه مطالبش راست و ریس نمی‏شه. حالا تا ببینیم خدا چی‏ می‏خواد.
جاری باشید...


نوشته شده در  جمعه 85/10/22ساعت  10:33 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

و مادر....

این معمای خلقت. این خلق عجیب که هر چه بیشتر به‏اش فکر می‏کنم کمتر مفهوم و معنایش را درک می‏کنم. به خدا قسم نمی‏فهمم. نمی‏شود فهمید. تا حالا به این فکر کرده‏اید که مادر‏ها نسبت‏ به فرزندان خودشون، خیلی رمانتیک نیستن؟ گویا رمانتیک بودن جزء کلاس‏های پایین عشق و محبته. نه. بعضی وقت‏ها باید اقرار کنیم که راه را اشتباه می‏رویم. ادعای بزرگ از قد و هیکل‏مان می‏کنیم. مادرها رمانتیک نیستند. مادرها به معنای واقعی عاشقند.

آن‏ها که جمعه‏، برای تشییع پیکر حسن آمده بودند، آن‏ها که بهشت زهرا دنبال پیکر حسن بودند، این حرف‏ها را بهتر می‏فهمند. مادر‏ها معمای خلقتند... خدایا چه کرده‏ای؟!...


نوشته شده در  سه شنبه 85/10/19ساعت  12:58 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]