سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه‏تر که بودیم انگار غم و غصه‏ها هم بچه بودند. راحت می‏شد به زبان آوردشان یا این که بیان‏شان کرد. نصف شبی بود و خواب ترسناکی و از خواب پریدنی. و مادر همیشه بیداری که تا صدای «مامان، مامان» گفتن‏مان بلند می‏شد بالای سرمان بود و دست نوازشی بر سرمان می‏کشید و لالایی‏هایی را که برایمان خوانده بود دوباره از اول می‏خواند تا خوابمان ببرد.
یا غم و غصه‏های کوچک دیگری از این دست.

ولی حالا همه چیز فرق کرده است. عصر جمعه که می‏شود، غم سنگینی تمام دلت را می‏گیرد؛ آن قدر بزرگ است که نه دم به تله الفاظ می‏دهد و نه با زبان می‏شود بیانش کرد. مانند پرنده‏ای که در قفسی حبس شده است و مدام خود را به دیوار قفس می‏کوبد، غم دل تو هم سعی می‏کند از دیوارهای قطور قلبت عبور کند و راهی به زبان یا قلم پیدا کند ولی ...

کار که به این‏جا می‏رسد، انسان فقط می‏تواند لب پنجره‏ی اتاق بنشیند و درخت‏های بید مجنون را در حیاط مدرسه تماشا کند. درخت‏های بید است و ابرهای به هم پیوسته برفی و گنجشک‏هایی که از سرما روی شاخه‏ای کز کرده‏اند. و چشمان خشک تو که دیگر حوصله اشک ریختن را هم ندارند.

خدایا چرا این آسمان نمی‏بارد امروز؟!...


نوشته شده در  جمعه 85/10/1ساعت  5:14 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

یه نیگاهی به خودت بنداز. ببین در چه حالی. ببین داری سعی می‏کنی یا این که سعی نکنی هم عوض می‏شی. یا این که اصلا هیچ خبری توی دلت نیست! ببین با خودت روراستی یا نه. آخر باید تکلیف دلت رو روشن کنی. اگه دوستش داشته باشی، باید وقتی ناراحته ناراحت باشی و وقتی خوشحاله تو هم خوشحال باشی. نه این که به خودت فشار بیاری‏ها! اگه دوستش داشته باشی بخوای یا نخوای مثل اون می‏شی. بخوای یا نخوای شادی و غمت با اون یکی می‏شه.

یادش بخیر یکی از استادامون اسم‏شون آقای مروج بود. آدم خیلی دوست‏داشتنیه ایشون. همیشه روزهای شهادت، کلاس‏ رو تعطیل می‏کرد. خب خیلی از شهادت‏ها تعطیل رسمی نبود. بنده‏خدا آقای رحیمی دفتردار مدرسه به ایشون می‏گفت کلاس رو تعطیل نکنه و مدرسه قانون داره و نمی‏شه و ... از این حرفا. آقای مروج یک کلام می‏گفت:‏ آقا من نمی‏تونم. طاقت نمی‏آرم. اصلا حالت روحی‏م توی ایام شهادت جوری نیست که بتونم کلاس رو اداره کنم. و واقعا روزهای شهادت می‏دیدیش متوجه می‏شدی که حالش خرابه، متوجه می‏شدی که اون آدم شاد و خوش‏اخلاق هر روز، امروز انگار گرفته‏ست. امروز انگار دل و دماق نداره.

حالا ببین اوضاع دلت چه جوریه. ببین اصلا عین خیالش هست؟ امروز شهادت جدشونه‏ها. امروز سالروز شهادت امام جواد علیه‏السلامه. تسلیت گفتی بهشون؟

چند حدیث از حضرت امام جواد علیه السلام


نوشته شده در  پنج شنبه 85/9/30ساعت  12:11 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

باران می‏آمد و پسرک چتر داشت. یک‏هو دید پیرمردی دارد زیر برف یواش‏یواش راه می‏رود و از سرما می‏لرزد. حس انسان‏دوستی گرفتش و رفت چترش را گرفت بالای سر پیرمرد تا برسد به خانه‏‏اش. همین‏جا یک احساس خوب بودن به‏اش دست داد. کمی جلوتر، نزدیکی‏های خانه‏ی پیرمرد وارد یک کوچه‏ی باریک شدند، پیرمرد باید کنار دیوار راه می‏رفت چون مجبور بود دستش را به دیوار بگیرد. وسط کوچه آب جمع شده بود. پیرمرد یواش‏یواش کنار دیوار راه می‏رفت و پسرک مجبور بود وسط کوچه باشد تا چتر را بالای سر پیرمرد نگه دارد. پاهایش در آب فرو رفت و تمام کفشش را آب سرد فرا گرفت. جورابش و پایین پاچه‏ی شلوارش هم خیس شد. این‏جا احساس خوب بودن شدت گرفت. احساس کرد خیلی پسر خوبی است که این لطف را در حق آن پیرمرد کرده است. با خود فکر کرد:‏ یعنی الان این موقع شب پسری هست که کار به این خوبی انجام بدهد؟
پیرمرد به خانه‏اش رسید و پسرک برگشت طرف خوابگاه.
در راه جمله‏ای در ذهنش بالا و پایین می‏رفت. انگار کسی در گوشش تکرار می‏کرد:‏ «آن زمان که از کار بدت شرمنده بودی، از الان که این قدر از خودت خوشت آمده است، بهتر بودی.»

آن زمانی را به یاد آورد که به خاطر حس بد بودن، ساعت‏ها در دل شب اشک ریخته بود و از خدا خواسته بود که بدی‏اش را ببخشد. کلید را در قفل در انداخت. «استغفرالله»ی گفت و وارد خوابگاه شد. دلش می‏خواست در دل شب تا صبح اشک بریزد و از خدا بخواهد که به خاطر کار خوبی که مرتکب (!) شده است او را ببخشد!


نوشته شده در  سه شنبه 85/9/28ساعت  10:14 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

وقتی استادت را خیلی دوست داشته باشی، وقتی برای رسیدن به کلاسش خیلی فرصتی نداشته باشی، وقتی مجبور شده باشی به خاطر جور شدن سه مسافر دیگر، چهل و پنج دقیقه در ماشین منتظر بمانی، دیگر حوصله‏ی قانون‏مند بودن راننده را نداری؛ حوصله‏ی این که داخل شهر از شصت کیلومتر بیشتر نرود و پشت هر چراغ قرمزی ترمز کند و سبقت از راست نگیرد و همیشه از بین خطوط حرکت کند و در اتوبان از صد و بیست تا بیشتر نرود و هزار کار قانونی دیگر!

امروز به حس قانون‏مداری‏ای که تا کنون داشتم بدگمان شدم. امروز فهمیدم که هنوز آن‏قدرها به قانون پایبند نیستم که اگر مزاحم رسیدنم به کلاس شود نقضش نکنم. ولی خب همه‏ش تقصیر استاد رامین است. اگه در طول این ده پانزده جلسه‏ای که باهاش کلاس داشته‏ایم همه‏اش لبخند نمی‏زد، اگر احساس نمی‏کردم که با یک جلسه غیبت، یک عالم از مطالب را از دست می‏دهم، اگر از نود دقیقه‏ی کلاسش این طور مفید استفاده نمی‏کرد، و اگر این همه خصوصیت خوب دیگر را نداشت حداقل در این چند ماه یک جلسه کلاسش را غیبت می‏کردم. اگرچه به بهانه بارش برف و سرمای هوا باشد. مثل این همه کلاسی که به همین بهانه‏های کوچک دو در کردم.

استاد باید خوردنی باشد!


نوشته شده در  دوشنبه 85/9/27ساعت  9:53 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

پنج هزار تومان برای چتر کوچکش داده بود. ذوق داشت که اولین برف یا باران ببارد و زیر چترش راه برود و خیس نشود. برف بارید، باران بارید و لباس های او زیر چتر پنج‏‏هزار تومانی‏ش خشک بود.

به خیابان رسید. برف شدت پیدا کرد. و او هنوز خوشحال بود که لباس‏هایش خشک است. چند قدم بعد، مادری دست کودک خردسالش را گرفته بود و زیر برف تند‏تند راه می‏رفت و نگاهش نشان می‏داد که چه‏قدر نگران سرما خوردن آن کودک خردسال است. به مادر و فرزند خیره شد و نگاهی به لباس‏های خشک خود کرد. با تمام وجود دلش می‏خواست برود و آن چتر پنج‏هزار تومنی را به آن‏ها هدیه دهد. عرف اجازه نمی‏داد. عرف معمولا حق دیوانه شدن را به کسی نمی‏دهد. رفت.
چند قدم جلوتر، پیرمردی قد خمیده با نایلون سرش را پوشانده بود و از کنار پیاده‏رو، آرام راه می‏رفت، شاید به سوی خانه‏اش که معلوم نبود تا این‏جا چه‏قدر فاصله دارد. باز از خشکی لباسش شرمنده شد. چتر را بست و نگاهی به دور و برش انداخت. اولین دانه‏های برف بر روی سرش و شانه‏هایش نشست. به ندرت کسی آن دور و بر با چتر راه می‏رفت. شاید به خاطر این که خیلی‏ها همان پنج هزار تومان را نداشتند. شاید به خاطر این که خیلی‏ها نمی‏دانستند قرار است برف ببارد، شاید به خاطر این که... ولی مهم این بود که خیلی‏ها چتر نداشتند.

همان طور با چتر بسته، زیر برف راه رفت، آن هم پیاده؛ تا مثل آن‏هایی باشد که حتا صد تومان تاکسی را هم نداشتند. پیاده رفت. آن‏قدر رفت که سرما خورد. آن‏قدر که به عشق مردمِ بی‏پول و پیرمردان و مادران بی چتر، تب کرد. دیوانه‏ها خیلی وقت‏ها سرما می‏خورند!


نوشته شده در  یکشنبه 85/9/26ساعت  8:11 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

اولین برف قم هم بارید. اون قدر زیبا که ... بی‏خیال. دوباره یه چیزی می‏گم ملت میان می‏گن مثل این چیزها برای برف و بارون ذوق می‏کنه! ولی برف و باران و رعد و برق و باد و زیبایی و عشق! غیر خدا کو؟!

پیرزن با صورت چروک خورده و دستان لرزان، نخ می‏ریسید. ازش پرسیدند:‏ «خدایی هست؟» و پیرزن آرام، دستش را از دوک نخ ریسی‏ش برداشت. دوک، کمی چرخید و چند لحظه بعد ایستاد و بر زمین افتاد.
لبخندی زد و گفت: «من این قدر می‏دانم که این دوک نخ‏ریسی را اگر دست لرزان من نگه‏ ندارد، از حرکت می‏ایستد و می‏افتد؛ این جهان بزرگ با این نظم عجیب، سال‏هاست که حرکت می‏کند و همه چیز، وظیفه خود را می‏داند. حتما دستی بر اداره آن وجود دارد. من این قدر می‏دانم.»


نوشته شده در  شنبه 85/9/25ساعت  9:10 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

استاد حسینی ژرفا سر کلاس می‏گفت در مورد نوشتن، دو دیدگاه وجود داره. یکی دیدگاه زبان‏شناسان و دیگری دیدگاه ادیبان. برای من هم خیلی مهم بود که چه جوری باید نوشت. به خصوص این قضیه وبلاگ هم خیلی من رو درگیر این قضیه می‏کرد. استاد ژرفا می‏گفت نه مثل زبان‏شناسان تسلیم تغییرات زبانی باشید و تمام تغییرات آن را تایید کنید، و نه مثل ادیبان سنگین و وابسته به پیشینه زبان فارسی بنویسید؛ چون اگر کاملا تسلیم تغییرات زبان بشین، بعد از مدتی دیگه اثری از اتقان و قدرت زبان اصیل فارسی باقی نمی‏مونه، همین طور اگه بخواین مثل متون کهن فارسی بنویسید، بعد از چندی ارتباط‏تون با ادبیات کوچه قطع می‏شه و دیگه کسی حرفاتون رو نمی‏خونه و یا حتا نمی‏فهمه. به عنوان مثال عبارتی مثل «روی کسی حساب کردن» شاید از نظر زبان‏شناسان کاملا مقبول و درست باشه چون همه مردم اون رو به راحتی می‏فهمند و ازش استفاده می‏کنند، ولی یک ادیب این رو درست نمی‏دونه چون ما این عبارت رو در فارسی نداریم و روی کسی حساب کردن از نظر لغوی هیچ ربطی به معنایی که ازش قصد می‏شه نداره و صرفا نوعی گرته‏برداری از زبان انگلیسی‏ست. به نظر می‏رسه نوشتن آدم باید حد اعتدالی از این دو باشه. یعنی اتقان و زیبایی ادبیات کهن فارسی، همراه با اصطلاحات و ادبیات کوچه؛ طوری که هم فهم اون برای انسان هم‏‏عصر ما امکان پذیر باشه و هم این که مغز زبان رو از بین نبرده باشیم.

به نظر می‏رسه جلال‏آل‏احمد از کسانی باشه که تونسته به این حد اعتدال دست پیدا کنه. چند روز پیش داشتم کتاب سنگی‏بر‏گوری جلال رو می‏خوندم. باید اقرار کنم که وقتی کتاب رو دست‏گرفتم دیدم نمی‏تونم بذارمش زمین. جملات کوتاه و روان، الفاظ کاملا قابل فهم و ترکیب‏بندی بدون گره و پیچ، به صورتی که به راحتی دنبال متن حرکت می‏کنید. البته این کتاب در زمان حیات جلال چاپ نشد ولی بعدها به همت خانم دانشور به چاپ رسید. محتوای کتاب، در مورد شرح مشکلیه که برای جلال در زندگی‏ش وجود داشته و اون هم نبود بچه‏ست. بیان احساسات و کلافگی‏ها و درماندگی‏های یه مرد بدون بچه و همین طور یک زن که دلش می‏خواد مادر باشه رو به زیبایی با قلم به تصویر کشیده و البته به قول یکی از دوستان که در نظرات تذکر داده بودند، موضوع این کتاب شخصی نیست و کاملا جنبه اجتماعی و عمومی داره. خوندنش برای من واقعا لذت داشت. امیدوارم شما هم استفاده کنید. اگه سواد ندارین (!) می‏تونین از این‏جا متن کامل کتاب رو گوش کنید.

لینک‏های مرتبط:‏ متن کامل کتاب سنگی بر گوری


نوشته شده در  جمعه 85/9/24ساعت  5:41 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

داستانی غم‏انگیز در مورد مفهوم کار سیاسی به سبک ایرانی:

بچه به پدر ‏گفت: می‏خوام کار سیاسی بکنم. باید چی کار کنم؟
پدر گفت: آخه مگه عقلت کم شده بچه‏جون؟! کار سیاسی دیگه چه صیغه‏ایه؟!
بچه ‏گفت: آخه دیگه سیبیلام داره سبز می‏شه. ضایع‏ست اگه کار سیاسی نکنم. بچه‏ها تو مدرسه می‏گن هر کی کار سیاسی نکنه بچه‏ست!
پدر ‏گفت: آخه ...
بچه‏ ‏گفت: ببین بابا من می‏خوام کار سیاسی بکنم. این حرفا هم حالیم نیست. بگو باید چه خاکی به سرم کنم!
پدر ‏گفت: خب من چه می‏دونم. این روزا انگار دوباره انتخابات شده. برو توی یکی از این ستادهای انتخاباتی کار کن. خب می‏شه کار سیاسی دیگه. بعد کم‏کم به یه نون و نوایی هم می‏رسی دیگه. ما که شانس نداریم ولی خدا رو چه دیدی یه وقت دری به تخته خورد و تو هم یه چیزی شدی.

بچه از پدر پرسید:  حالا این بار چه انتخاباتیه  ؟
پدر با بی‏حوصلگی گفت: خبرگان رهبری.
بچه از پدر پرسید: می‏گم بابا! حالا این خبرگان که می‏گن چی‏چی هسسست؟
پدر دستی به صورتش کشید و گفت:‏ خب. خبرگان یه سری آخوندن که وقتی رهبر فوت کنه، رهبر بعدی رو تعیین می‏کنن.
بچه باز پرسید: خب اگه کارشون اینه، اون وقت‏هایی که رهبر زنده‏ست چی کار می‏کنن اینا؟
پدر صبرش تمام شد: من چه می‏دونم. گفتی می‏خوام کار سیاسی بکنم بهت گفتم چی کار کن. دیگه استاد فلسفه که نیستم. حالا هم برو هر غلطی می‏خوای بکنی بکن، فقط دیگه هی از من سوال اجق وجق نکن!
بچه که توی ذوقش خورده بود سرش را پایین انداخت و رفت. و پدر در ذهن خود عده‏ای آخوند را تصور کرد که هر روز صبح دسته‏جمعی می‏روند زنگ خانه رهبر را می‏زنند تا ببینند آیا رهبر هنوز زنده است یا نه و اگر زنده بود می‏روند پی کار و زندگی‏شان تا فردا صبح که دوباره جمع شوند و طی مراسمی تشریفاتی همین کار را تکرار کنند.


نوشته شده در  چهارشنبه 85/9/22ساعت  1:12 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

امروز یه کشف جدید داشتم. در مورد خودم. تازه فهمیدم که خواب‏هایی که شب‏ها می‏بینم تاثیر زیادی روی اخلاقم در روز داره. فکر کنم خیلی‏های دیگه هم همین‏طور باشند. روزی که شب قبلش یه خواب شاد دیدین، با روزی که شب قبلش خواب غمناکی دیدین خیلی فرق می‏کنه. نمی دونم تا حالا برای شما هم اتفاق افتاده یا نه ولی اگه یه شب توی خواب ببینین که مادرتون یا پدرتون خدای نکرده فوت کرده،‏ فردا صبح بیشتر به اون‏ها احساس علاقه می‏کنین یا اگه مثل من ازشون دور باشین، بیشتر دلتون براشون تنگ می‏شه.
و این مختص پدر و مادر هم نیست. دیشب خواب یکی از هم‏کلاسی‏هام رو دیدم. اخلاقی که توی خواب داشت خیلی بهتر از اخلاقی بود که توی بیداری داره. امروز احساس می‏کردم نسبت به دیروز دوست‏داشتنی‏تر شده. ولی امان از اون روزی که شب قبلش توی خواب از دست همین آدم اعصاب‏تون خرد شده باشه. اون روز از دیدن قیافه‏ش اعصابتون می‏ریزه به هم. مثل هفته قبل خودم. همون روزی که بند کشف پاره شده بود!

کشف جدیدم جالبه. نه؟ شما دیشب چه خوابی دیدین؟ فردا صبح به خواب امشبتون فکر کنین.


نوشته شده در  سه شنبه 85/9/21ساعت  10:6 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

از دست شماها خسته شدم! می‏خوای اصول‏گرا باشی، می‏‏خوای اصلاح‏طلب. به اینش کاری ندارم. هر عقیده‏ای می‏خوای داشته باش. ولی از این ادبیات کلیشه‏ای که توش مردم رو ... فرض می‏کنن لجم می‏گیره. حالا این‏ها از این ور داد و بیداد می‏کنند که مردم همیشه در صحنه و امت شهیدپرور و حماسه‏ای دیگر، اون ها هم از اون‏ور داد و بیداد می‏کنن که نگاهی‏نو و تغییر ساختار و هویت جدید و عمل‏گرایی و هزار تا کلیشه مزخرف دیگه!

بابا! به پیر به پیغمبر قسمتون می‏دم! بالای سر ما شاخی، گوش درازی چیزی می‏بینین که این طوری حرف می‏زنین؟ نه جون من! فکر می‏کنین مردم ... هستند؟
به جای این کارا بیاین یه کم حرف بزنین. بیاین بگین چه کار جدیدی می‏خواین بکنین که قبلی‏ها نکردن. نگاه نو به همه چیز رو که خیلی از قبلی‏ها هم داشتند، توجه به جوانان رو هم که همه داشتند، حرف جدید چی دارین؟

چند سال دیگه می‏گذره و مردم، دیگه نه امت شهیدپرور همیشه در صحنه خواهند بود، نه طالب تغییر ماهیت و نگاه نو و آزادی خواهی و کلمات تکراری دیگه. مردم فقط می‏خوان زندگی کنن. همین. برای این چی داری؟


نوشته شده در  دوشنبه 85/9/20ساعت  10:20 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]